کد مطلب:314555 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

انتظاری که به گل نشست
انتظار سخت و كشنده ای بود. لحظه به لحظه هم بیشتر می شد و وجودم را پر می كرد، احساس خفگی و بی تابی آزارم می داد، دلم می خواست چشم می گشودم و او می آمد اما....

هر روز همین وقت ها می رسید، خورشید كه وسط آسمان می ایستاد، صدای اذان كه از مأذنه ها به شهر عطر می پاشید، مدرسه ها كه تعطیل می شد، مدرسه ای ها كه دسته دسته می آمدند... او هم می آمد و انتظار هر روزه ام را پایان می داد و من غرق در او می شدم، دلبندم بود، پاره تنم بود، امید و آرزویم بود.

نیامد آفتاب هم خمید و چین برداشت، مثل قامت و پیشانی من، چشم هایم «دو دو» می زد و شوری اشك به لب هایم هم می رسید اما او از راه نرسید. درد روی درد، انتظار روی انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا دربیایم.

آستانه در را رها كردم و دویدم به خانه. در میان سردرگمی اندیشه به ذهنم رسید كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بیرون، مرغ سركنده ای را می مانستم كه نمی داند كدام سو برود، كشیده شدم به سوی خانه ای، همیشه با او می آمد، ضجه زدم:

- فرشته از مدرسه آمده یا نه؟

- مادر فرشته مثل من منتظر و بی تاب ناله سر داد:

- نه، من هم منتظرم!

هنوز اضطرابش را به درستی مزه مزه نكرده بودم كه صدای دختركش آبی بود بر آتش دل او و آتشی بر دل من.

فرشته به آغوش مادر پرید، انگار حسادتم شد، كشیدمش پایین و گویی او عامل نیامدن «ریحانه» است تند پرسیدم:

- ریحانه كو؟!

انگشت اشاره اش را به لب گزید و سكوت كرد، این بار پرخشم پرسیدم:

- گفتم ریحانه را ندیدی؟!



[ صفحه 519]



دخترك انگار ترسید، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منی» كرد و مادرش را نگریست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس می كند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود دیگر! درد مادری را می دانست. دخترك نفس زنان و بریده بریده گفت:

- ریحانه...

و ایستاد، انگار از گفتن شرم داشت، نالیدم:

ریحانه چی؟! بگو دیگه!

كاش دخترك می فهمید من یك مادرم، كاش می دانست من هستم و همان یكدانه دختر، كاش می دانست همان یكدانه دختر من كه تمام آرزویم بود عشقم...

- همه كلاس اولی ها آمدند یا فقط تو آمدی؟

انگار بار دل و اندیشه دخترك كم شد كه گفت:

- همه آمدند، ریحانه هم آمد...

چرخید و نگاه به مادرش كرد در یك آن گفت:

- افتاد توی چاه.

و بعد هم به اشاره دست به بیرون خانه و راه مدرسه اشاره كرد.

مردم، توی دلم یك چیزی نیست شد. دنیا دور سرم چرخید. دیوانه وار از خانه ای كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بیرون دویدم به سوی مدرسه. در راه همه نگاهم می كردند، چیزی نمی فهمیدم، دیوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود.

رسیدم به انبوه آدم ها، حلقه زده بودند، زدم به میانشان و رفتم جلو، رسیدم به چاه، افتادم روی خاك ها و نگاهم را دواندم به سیاهی های چاه، ظلمات بود. دلم می خواست بیفتم توی چاه، دست هایم را كشیدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم. خون گریستم و فریاد زدم:

- یا عباس! منم خواهر جوانت زینب! خودت رحم و دیگر چیزی نفهمیدم.

نمی دانم خواب بود یا بیداری. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبی بود و بر آفتاب خیره شد، نسیمی ملایم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پایین، ریحانه - دختركم كه



[ صفحه 520]



به چاه افتاده بود - نشسته بود روی پاهایم، سر و صورتش خاكی بود و موهایش آشفته.

دستم را به صورتش كشیدم، خودش بود، لبخندی خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان می كردند، دوباره دست كشیدم به صورت ریحانه، باورم نمی شد، بلندش كردم، ایستاد، سراپایش سالم بود، به آغوشش كشیدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردی عظیم با امواج دریا رهیده و در پناه ساحل بودم.

اگر مادر هستید خودتان را به جای من بگذارید، جوان باشی، یكدانه دختر شیرین زبان هم داشته باشی كه كلاس اولی است، ظهر از مدرسه نیاید و تو در انتظار و اضطراب غرق شوی، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بیایی بالای چاه و... دخترك روی پاهایت بنشیند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببینند، چه حالی پیدا می كنی؟!

مردم به تدریج می رفتند و اطرافمان خلوت می شد كه شوهرم آمد، مرا و ریحانه را نگریست، دست هایم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ریحانه را در آغوش كشید و بوسید، عده ای هنوز مانده بودند و دلداریمان می دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برویم، ریحانه به یكباره بی تابی كرد، می خواست از آغوش پدرش پایین بیاید، شوهرم او را زمین گذاشت و هر دو به او خیره شدیم، ریحانه به این سو و آن سو نگاه می كرد، لابه لای جمعیت می گشت، حیرانش شدیم، دنبال چه كسی می گشت؟!

به سویش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسیدم:

- دنبال كی می گردی مادر؟

با نگاهی كنجكاو مرا نگریست و گفت:

- اون آقاهه كو!

سردرگم پرسیدم:

- كدوم آقاهه؟!

ریحانه بی توجه به من در حالی كه به سوی لبه چاه می رفت گفت:

- همون آقاهه دیگه! همون كه تو فرستادی پیش من كه مواظبم باشه.



[ صفحه 521]



متعجب و حیران گفتم:

- من؟! من كه كسی رو نفرستادم.

ریحانه قیافه حق به جانبی گرفت و گلایه وار گفت:

- مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده.

كلاف سردرگم اندیشه ام لحظه به لحظه بیشتر به هم می پیچید، ریحانه از كسی حرف می زد كه روح من هم از آن بی خبر بود. مردمی كه در حال رفتن بودند برجا میخكوب شدند، شوهرم به كنار ریحانه آمد و مثل بقیه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت:

- بابا جون! اون آقاهه چه قیافه ای داشت؟

ریحانه به دستهای خودش اشاره كرد و گفت:

- اون كه اومد پیش من خیلی خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خیلی می ترسیدم باهاش حرف زدم. بهش گفتم آقا دست من رو بگیر و ببر بیرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون كه می دونست من دست ندارم. به دست هایش كه نگاه كردم دیدم دست نداره، دلم می خواست بدونم اون آقاهه كیه، بهش گفتم شما كی هستی، اون آقا گفت: من عباسم، برادر زینب علیهماالسلام.

همه چشمها خیس بود و... [1] .



آب آور كودكان اباالفضل

زینب به عزا نشست برگرد



دل می بردم زخود خدایا

شعرم غزلم چه شد خدایا



دل رفته زدستم ایها الناس

من مانده ام و دو دست عباس



من مانده ام و دیده پر از اشك

در تشنگی گلوی یك مشك



[ صفحه 522]



گفتم به دل ای غزل كجایی

تا شرح غمش بیان نمایی



یك جام بنوش ای دل من

از باده ی ناب كربلایی



نه حال غزل ندارم امشب

عباس ترا دچارم امشب



شب بود و دل خدا پرستان

شمر آمد و داد امان به دستت



ای آبروی علی نرفتی

گفتند بیا ولی نرفتی



وقتی كه جواب «لا» شنیدند

یك دست تو را ز تن بریدند



یك دست اگر صدا ندارد

كس چون تو چنین وفا ندارد



مشك تو به سوی می پرستی است

لبریز شراب ناب هستی است



این مشك اگر بدون آب است

امید سكینه و رباب است



وقتی كه ز شط صدا نیامد

از خیمه یكی تو را صدا زد



كای ساقی تشنه كام ای مرد

بی آب به سوی خیمه برگرد



سقای بریده دست برگرد

پشت پدرم شكست برگرد



پیوند سپاه كوچك ما

با رفتن تو گسست برگرد



آب آور كودكان اباالفضل

زینب به عزا نشست برگرد



امید خیام آل طاهاست

بر دست تو پای بست برگرد



تو رفتی و سوز تشنگی رفت

این حرف سكینه است برگرد




[1] نقل از مجله زن روز، ويژه نامه ي جشن ميلاد، ص 98.